سیاست ایران و آمریکا- میانرشته ای متین

روابط بین الملل، دیپلماسی، امور خارجه، جنگ، صلح، مذاکره

سیاست ایران و آمریکا- میانرشته ای متین

روابط بین الملل، دیپلماسی، امور خارجه، جنگ، صلح، مذاکره

نباید گوشت فیل بخورد

 محمد فاضلی

هیچ حکومتی نباید گوشت فیل بخورد

محمد فاضلی

مولانا در دفتر سوم مثنوی داستان مسافران هند را می‌گوید که پند ناصحی را که گفت در این مسیرتان گله‌های فیل هست و مبادا بچه فیل‌ها را شکار کنید، به گوش نگرفتند و از گرسنگی بچه فیلی را شکار کردند و خوردند؛ الا یک نفر که گوش به حرف ناصح سپرد و از خوردن گوشت فیل سر باز زد.

جمع چون به خواب رفتند، فیل بزرگ خشمگین از راه رسید، دهان هر یک را بو می‌کرد و چون بوی بچه فیل به مشامش می‌رسید، فرد را زیر پا له می‌کرد و از آن جمع جز یک نفر که گوشت بچه فیل نخورده بود جان سالم به در نبردند. 

مر لب هر خفته‌ای را بوی کرد/بوی می‌آمد ورا زآن خفته مرد

از کباب پیل‌زاده خورده بود/بر درانید و بکشتش پیل زود

تعبیر مولانا این است که «اَوْلیا اَطْفالِ حَق‌اَند ای پسر» و خداوند حافظ اولیا (فیل‌بچگان خویش) است. مولانا اما راه تفسیر را که نبسته است. داستان را به گونه دیگری هم می‌شود در راستای حکمرانی تعبیر و تفسیر کرد. 

حکومت و اصحاب قدرت فی‌نفسه به دلیل داشتن قدرت، ابزار تصمیم‌گیری و اعمال خشونت؛ و هم‌زمان به دلیل نیاز داشتن به منابع برای حکمرانی و پیش بردن اهداف جمعی و شخصی؛ بی‌شباهت به آن جماعت مسافران گرسنه هند نیستند. مال، آبرو، سرمایه، زمان، دانش، عمر، سرنوشت، ذهن و آینده شهروندان نیز فیل‌بچگان هستند و به قول مولانای بزرگ «بَس ضَعیفند و لَطیف و بَسْ سَمین». دست‌اندازی به این داشته‌های ضعیف، لطیف و سمین (فربه، عالی و ارزشمند) مردمان، البته چرب و شیرین و دلخواه اصحاب قدرت و حکومت است. 

پیل‌بَچْگان‌اَند اَنْدَر راهتان/ صَیْدِ ایشان هست بَس دِلْخواه‌تان

بَس ضَعیفند و لَطیف و بَسْ سَمین/ لیک مادر هست طالِب در کَمین

مشکل آن‌جا آغاز می‌شود که خدا و تاریخ (برای دینداران) و تاریخ (برای آن‌ها که حتی خداباور نیستند) عین فیل مادر می‌ماند که به بوی بچه‌فیل را که از شکم و گلوی قدرت بیرون می‌آید حساس است. خدا یا تاریخ، هر کدام که می‌پسندید، از راه می‌رسد، دهان قدرت را بو می‌کند و به شیوه‌های گوناگون، حساب یا مو از ماست می‌کشد. 

دهان قدرت اگر بوی مالی بدهد که با کسر بودجه و تورم از جیب مردم بیرون آمده یا سرمایه‌ای که با توزیع رانت اندوخته شده؛ بوی مکنت و عزتی بدهد که با ناکارآمدی و کژراهی از کف مردمان رفته؛ بوی آبرویی بدهد که با درازدستی و هتاکی از شهروندان ریخته؛ بوی آینده‌ای بدهد که با بی‌سیاستی از مردمان دریغ شده؛ بوی سرنوشتی بدهد که با خام‌اندیشی رنگ سیاهی و تباهی گرفته؛ بوی امیدی بدهد که با بدعهدی به ورطه یأس درآمده؛ و بوی عقلی بدهد که در شکم تعصب تخمیر و گندیده شده؛ خدایی که آن بالاست، نه! همه جاست، و همه اوست، و از گلوی تاریخ هم حرف می‌زند و بچه‌فیل‌هایش - عمر، آبرو، سرمایه، زمان، مال، جان و سرنوشت بندگان - را خیلی خیلی دوست دارد، خیلی خیلی ناراحت می‌شود. 

از پِیِ فرزند صد فَرسنگْ راه/او بِگَردد در حَنین و آه آه

آتش و دود آید از خُرطومِ او/ اَلْحَذَر زان کودکِ مَرحومِ او

همه اجزای حکومت باید نذر کنند «گوشت فیل نمی‌خوریم.» 

پی‌نوشت

*مولانا ظاهرا روایت مسافران هند و فیل‌بچه‌گان را از داستانی به نقل از «ابراهیم خوّاص» صوفی ایرانی قرن سوم هجری برداشت کرده است که چون با صوفیان در کشتی نشسته بود و هر یک نذری کردند، بر زبانش آمد که «من نذر می‌کنم گوش فیل نخورم» و چون صوفیان گفتند این چه نذر است، گفت بر زبانم رفت و حتماً حکمتی دارد؛ حکمت‌اش آن‌که صوفیان بچه فیل خوردند و او لب نزد و از خشم فیل جان به در برد.

منبع: کانال تلگرامی عصرما

چرا اعتراض نمی‌کنند؟

 هادی خسروشاهین

چرا ایرانی‌ها اعتراض نمی‌کنند؟

هادی خسروشاهین

اقتصاد نیوز : ایرانی‌ها در عذابند؛ هم از جانب فشارها و تحریم‌های بی‌سابقه‌ی بین‌المللی و هم از حیث بحران ناکارآمدی در سیاست داخلی. برخی تحلیلگران علوم اجتماعی و سیاسی این شرایط را موجد وضعیت «جنبشی» و «انقلابی» می‌دانند؛ چراکه واقعیت تراژیک، سوژه‌ی ایرانی را در مرحله‌ی یا مرگ یا زندگی قرار می‌دهد؛ بنیانی که آفریننده‌ی جنبش‌های انقلابی است.

 اما این تحلیل به گمان من سراسر اشتباه و با واقعیت‌های اجتماعی جامعه‌ی ایران ناهمخوان است. اگر بخواهیم مطابق با ادبیات مارکسی سخن بگوییم، ایرانی‌ها فرسنگ‌ها از مرحله‌ی آگاهی اجتماعی و طبقاتی و طبیعتا عمل انقلابی فاصله دارند. من علاقه دارم به مرحله‌ای که ایرانی‌ها هم‌اکنون در آن گرفتار شده‌اند، عنوان «استحاله‌ی واقعیت» را بدهم یعنی مردمان ما برای وضعیت گریز از ملالت‌های زندگی وارد پروسه‌ای از انکار واقعیت شده‌اند؛ چراکه تنها در این شرایط به قول کارل اشمیت می‌توانند از مقتضیات اخلاقی و مسوولیت‌ها و تعهدات اجتماعی خود دوری کنند. اما این کار چگونه ممکن می‌شود؟

چگونه می‌توان از انسان ایرانی انتظار داشت که دلار 30 هزار تومانی، سکه‌ی 15 میلیون تومانی و نوسان های شدید تورمی را منکر شود؛ امری که به‌طور روزانه آن را با پوست و گوشتش لمس می‌کند. اما وقوع این ترفند در فرهنگ ایرانی بیش از هر فرهنگ دیگری امکان‌پذیر است حتی برای این اتفاقات جک و لطیفه می سازد.می دانید چرا؟ ما استادان بلامنازع به‌ تعلیق درآوردن جهان زمینی هستیم؛ به‌خصوص از مقطع زمانی‌ای که از نگاه گروهی شکوه و جلال از این سرزمین با حمله‌ی اعراب رخت بربست و ایرانیان تحت فشارهای طاقت‌فرسای اجتماعی، فرهنگی، هویتی و... قرار گرفتند.

در این عصر طولانی مملو از ناملایمات، آنچه ایرانی را زنده نگه می‌داشت از میان بردن  فرادستی امر واقع بود و این کار صرفا از طریق رجعت به گذشته‌ی آرمانی و نوستالژیک عصر هخامنشی یا ساسانی به‌دست نمی‌آمد؛ چراکه اگر بنا به انکار واقعیت باشد باید کل تجربه‌ی زیسته‌ی مشترکمان را در وضعیت گذشته، حال و آینده نادیده بگیریم. پس راه‌حل این معما چه بود؟ تبدیل آن گذشته به تخیل و رویای باستانی و کهن بود. تفاوت ما در این مقطع زمانی با یونانیان در آن سده‌ها و اروپاییان طرفدار حقوق طبیعی همچون هابز و لاک در سده‌های جدید در این بود که در این تضاد هستی‌شناختی به‌دنبال راهی برای پیشرفت نبودیم بلکه صرفا راه گریز و فرار را جستجو می‌کردیم.

به همین دلیل است که در آنجا لوگوس (عقل)حاکم می‌شود و در اینجا شعر و ادبیات. درواقع پاسخ ما به آن همه ملامت‌های هویتی و مرارت‌های عینیت‌یافته در زندگی روزمره، شعر بوده است نه فلسفه و حتی بزرگ‌ترین فیلسوف ما سهروردی نیز فلسفه‌اش را نه از لوگوس و عقل خودبنیاد بلکه از منطق تحت الشعاع «نور» می‌گیرد. درواقع ایرانیان صرفا می‌توانستند از طریق این کار پناهگاه امنی را برای خود جهت «بازی آزاد تخیل» فراهم آورند.

بدین طریق در بستر خیال تبدیل به انسان‌ها و کُنشگران به ظاهر نیرومندی می‌شدند که هر آنچه را که تحت‌عنوان محدودیت‌های عینی و برآمده از واقعیت بود، پشت‌سر می‌گذاشتند. این چنین بود که ایرانی‌ها رمانتیک شدند و این رومانتیسیسم بدون استحاله‌ی هستی‌شناسی امر واقع غیرممکن می‌نماید. همه چیز از فرهنگ، مذهب، سیاست و اجتماع به قلمرو تخیل فروکاسته شدند. درواقع اینجا آنچه مبدع تحول است، آگاهی و نظریه‌سازی برای توسعه یا انقلاب نیست بلکه ابزار تولید آن هنر و تصویر است. اما چرا این چنین می‌شود؟ به‌دلیل اینکه آن واقعیتی که ایرانی در اکنونش با آن مواجه است، تضاد بنیادینی با گذشته‌ی آرمانی‌اش دارد. پس راه‌حل دم‌دستی و شاید آسان‌ترین کار به رسمیت نشناختن این واقعیت ا‌ست واقعیتی که نوعی انزجار زیبایی‌شناختی در انسان ایرانی ایجاد می‌کند.

به همین دلیل است که در اوج عقب‌ماندگی ایران پس از قرون ابتدایی حمله‌ی اعراب و همچنین در قرون جدیدتر به‌ویژه قرن نوزدهم شاهد تصویرپردازی و خیالپردازی زیبایی‌شناختی از سوی نخبگان و منورالفکران ایرانی همچون میرزا فتحعلی آخوند، میرزا ملکم خان، میرزا یوسف مستشارالدوله و مشیرالدوله‌ی پیرنیا در مورد عظمت و شکوه ایران باستان و تعارض روشن آن وضعیت باستانی با اکنونیت ایران هستیم. حال ایرانی‌ها پس از تقریبا یک سده و اندی مجددا در وضعیت ناگوار تاریخی قرار گرفته اند. پرسش مهم در این مقطع زمانی طبق همان سنت کلاسیک این است «راه فرار چیست؟»

مردم

پرواز با بال خیال

گریز به گذشته‌ی باستانی و همچنین گذشته‌ نزدیکی که در آن دلار 7 تومان بود، پاسپورت ایرانی در همه جای جهان اعتبار داشت و... اما  ‌ راه گریز از واقعیت انکار همه‌ی مسوولیت‌های اجتماعی و اخلاقی و تعلیق واقعیت امروز به کمک خیالپردازی است که ماده‌ی خام آن را گذشته‌ در اختیار ما قرار می‌دهد یعنی باید زندگی روزمره را از حالت عینی، به شکل ذهنی درآورد و غور در خیال و تصویرپردازی‌ها از گذشته‌ی دور و نزدیک شد. تنها بدین شکل است که زندگی ذهنی می‌شود و هر امری متعلق به حوزه‌ی واقعیت از اقتصاد، سیاست و... پای به حوزه‌ی هنر و فرم‌های زیبایی‌شناختی می‌گذارد.

در چنین مخمصه‌ای است که برخی ایرانیان به جای عمل اجتماعی ترجیح می‌دهند پای شبکه‌ی «من و تو» و «ایران اینترنشنال» بنشینند تا به آخرین پیام این و آن گوش دهند. در اینجاست که متافیزیک و الهیات سیاسی جایگزین فیزیکالیسم سیاسی قرار می‌گیرد. ما با تفاسیر زیبایی‌شناختی از گذشته از بی‌رحمی، ناجوانمردی و ناملایمات جهان امروز پا به فرار می‌گذاریم. این منظومه‌ی ذهنی است که از ایرانی، انسان‌های خودبزرگ‌بین، عاشقان بقاء و نه توسعه و جامعه‌ای بدون حافظه‌ی تاریخی می‌سازد. به همین دلیل است که سیاست داخلی به عرصه و ورطه‌ای از شاعرانه کردن سیاست تبدیل می‌شود.

سیاستمداران برای ما حکم معشوق و شمس تبریزی را می‌یابند و خود نیز به مثابه عارفان این راه طی سلوک می‌کنیم. در سیاست خارجی‌مان نیز نیروهایمان را به‌گونه‌ای چینش می‌کنیم که امکانی برای گریز از واقعیت به‌وجود آید ولی در عمل با محکمات واقعیت برخورد می‌کنیم. یکی از دلایل بازتولید سیاست «ناواقع‌گرایی» در تاریخ ما حداقل از سال 1900 بدین سو به همین مساله بازمی‌گردد. حق با مارکس در رساله‌ی «کتاب مقدس» بود؛ «رومانتیسیسم پای در عذاب بر روی جهان خاکی دارد و هرچه اوضاع کمتر بر وفق مراد است، مردم رومانتیک‌تر و مرثیه‌گوتر می‌شوند.» (صفحه‌ی 19)

ما برای مدت‌های مدیدی است که واقعیت را به تعلیق برده‌ایم، فرادستی‌اش را به فراموشی سپرده‌ایم تا در پناهگاه امن خیالپردازی زیبایی‌شناختی به خود اثبات کنیم که ایران و ایرانی همچنان بزرگ است و در قبله‌ی عالم قرار دارد. اما امر واقع بازگوکننده‌ی چیز دیگریست: ایران در تمام تلاش‌هایش برای بهروزی و سعادت در عصر جدید ره به جایی نبرده است. ما همواره درجا زده‌ایم و این را روحیه‌ی رومانتیک ایرانی هیچ گاه باور نکرده است ؛آنچنان که امروز آن را به تمامی احساس نمی‌کنیم.

 

مردم یک